و بر من آنچه گذشت....

قلبم را در صندوقی آهنین و در بسته محبوس کردم تا مبادا بیهوده بر هر بیگانه نظر اندازد

و روز و شب بر افکار و رویاهایی بر آن دور دست ها سپری شد گذشت

و در آخر نه دنیا را بدست آوردم نه آخرت را

به قولی دوسی همچون ابری آواره در آسمان بر هیچ زمینی منزل نگرفتم

واز گذشته که در آن عصیان نکردم سخت پشیمانم

و بر گذشته  که در آن هیچ عشق نورزیدم بس پشیمانم

و بر گذشته ای که کسی را در آن آزار ندادم بس پشیمانم

و زندگی را به امید زندگی آنقدر در دستانت نگاه داشتی تا عاقبت بی هیچ طعم شیرینی از دنیا، مرد....

 

و آینده را توان دریافتن نیست، آینده و گذشته بهم زنجیرند و تو توان پاره کردن نداری....

گذشته را تنوان به دست باد سپرد

گوشت و خونت است

عمر از دست رفته ات است

 گذشته ای که باید در می یافتی اش از دست رفته ، نیم عمرت بوده

و تو در عجب از گذر عمر که چه بس ناجوانمردانه سپری شد

 و هر روز را به گذشته پیوند میدهی با این پرسش: آیا برای شکستن زنجیره ها دیر است؟

 

نویسنده: ناشناس