زنگار


هزار آرزو و رویای رنگارنگ در ذهنم به انتظار نشسته اند
و هزار واژه و نوای دل انگیز در دهانم
عشق و امیدی که در دل سو سو می زند را چه کنم؟!
رهگذر ... کلید قفل را بیاور تا زنگار از این دل بشورم


دل


ز دلم، آه دلم!
رهگذر ، هان چه خبر می داری؟
....
می وزد باد وزین
منم و قایق و این بحرعظیم
...
راه گم کرده ام ای دوست در این بحر و پی ساحل عشق
تا که آرام بگیرد نفسی جان و تنم