سنگ


من از جنس سنگم -
اما نمی دانم چرا گاه به گاه، سنگ دلم به تلنگری فرو می ریزد-
من به آدم نام ها!، به دروغ ها به نامهربانی ها، به ناپاکی ها و به رنگ به رنگ شدنهاشان ، هر لحظه لبخند می زنم-
و این هجم هجویاتی است که از گوش بر دلم تلنبار می شود -
دیگر نفسی از سینه برون نمی آید -
و این سکوت عمیق که جز خود به گوش غیر نرسد ،
هر روز و هر روز عمیق تر می شود -
و همدمم قطرات اشکیست  که بر برگونه ام راه می جوید
...
آخر تقصیر من نبود؟!!
باد چترم را به اشتباه بر این زمین پر آشوب فرود آورد
...
شما، شما ای آدمهای پر مکر و فریب، مرا به حال خود بگذارید
می دانم، می دانم که نمی توانید ...

طرب


اینطرف دل نازکان شعر دوست!

می زنند سنگ واژه ها بر کوی دوست!
آن طرف تر آن یکی اهل قلم!
صندلی برداشته بهر کتک!

آخر ای جانم- برادر، خواهرم
و زچه رو تو می کنی بحث و جدل !
....
تو بیا در محفلم جایت دهم!
اندکی زان نقل دلخواهت دهم!
یا اگر سر رفت تو را آن حوصله!
گر بیایی ، من می نابت دهم !
...
آبرو، فرهنگ ، تمدن ، افتخار ...
این همه را، من خورم یا تن کنم؟؟!!
نه، ---
گمانم گر مرا میخی دهی!، بر دل دیوار من قابش کنم!
....


بی خبری


ما راخبری نیست ز آن عالم بالا ... لیک ،دل خوشیم به خیر خواهی آن قادر والا