....
امروز به دیدن مدیر، استاد، پیر و مرشد و الگوی زندگی ام رفتم........
ولی مثل همیشه نبود. عکس هایش را از آن ور آب که گذاشته بود،کمی خسته به نظر می رسید ولی با خودم می گفتم مشکل از عکسه ، عکاس بد گرفته ...
اون همونیه که انرژی کار و فعالیت همیشه از تمام وجودش تراوش می کنه، همونیه که میتونه مرده رو زندگی کنه.... هیچکس در زندگیم اینقدر پر انرژی و پرامید نبوده، توی جلسات شرکت وقتی که همه از مشکلات خسته و ناامید بودیم با یه جلسه نیم ساعته طوری همه را به وجد میاورد که وقتی از در اتاق بیرون می رفتم روی پام از حس امید و هیجان و اشتیاق به پیشرفت بند نبودم ...
نخبه ای استثنائی بود ، اهل مدرسه علامه حلی و تحصیل کرده شریف
هزاران فرصت برای رفتن داشت،مثل همقطارانش .ولی می گفت هرگز به رفتن فکر نخواهم کرد، "خواهم ماند و خواهم ساخت شهر و کشورم را"،حتی می گفت همسرم رو چون دوست داره بره ممکنه بفرستم اون ور ولی خودم ساکن دائم اونجا نمیشم....
چند ماه پیش وقتی توی اینترنت با هم وارد گفتگو شدیم و گفت به اروپا رفته باورش برام سخت بود، گفت که یکدفعه راهی شده و از گفته هاش استنباطم این بود که بعد از مشخص شدن تکلیف مملکت دیگه امکان موند براش نبوده به هزاران دلیل که من احیانا نمی دونم .... شاید کمی فعالیت سیاسیش توی مدت اقامتش تو تهران پررنگ بوده ....
امروز که دیدمش دلم فروریخت، دیگه اون آدم سر تا پا انرژی و قدرت و حس زندگی و نبود.... مثل همیشه مهربانانه راهنماییم کرد ، احساس کردم از زندگی و شرایطش در اروپا راضی نیست و به اجبار و یکباره مجبور به ترک وطن شده........
کاش اشتباه کنم کاش اشتباه کنم..... اگر غیر از این است لعنت بر آنان که با او و همچون اینانی اینچنین کردند.....
هر کسی دلیلی برای رفتن دارد، دلیلی "کاملا منحصر به فرد " .کلی گویی در این باب اشتباهی بس بزرگ است...