فیلترینگ

 

يک روز که در سفر بودم و به اينترنت دسترسي نداشتم،  وقتي برگشتم ديدم انگارغوغايي شده بود، همه از فيلتر گوگل و جي ميل نوشته بودند، نکته جالب فرصت آزاد شدن افکار خفته افراد بود، هر کي هر چي در مورد اين نظام فکر مي کرد و تو دلش داشت ريخته بود بيرون .....

خيلي حيف شد من در چنين حسي قرار نگرفتم تا من هم کمي آزادسازي فکري کنم، آدم بياد وارد گوگل بشه مثلا پيغام بده "مشترک گرامي  دسترسي به اين سايت امکان پذير نمي باشد"، خداييش آدم دلش مي خواد با تمام وجود نفرتش را از اين آقايان فرياد بزنه ...

جالبه در حاليکه من کرموني و خيلي از همشهري هاي به ويژه جووني که مي شناسم همه از رخوت و دلمردگي اين شهر و مردمش گله داريم، ولي افرادی که براي سفري چند روزه گذرشان به کرمان مي يفته، با چنان اشتياقي از اين شهر تعريف مي کنن که اگه کرموني نبودم مي رفتم تا اين شهرو برا زندگي انتخاب کنم؟؟!!!

 

نميدونم جمعيت قابل توجه گله مند در اشتباهند يا عزیزانی که 2-3 روزي در اين شهر ميهمان بوده اند.

 

 

شاید به اين موضوع 2 جور مي شه نگاه کرد :

يکي اينکه؛ منم وقتي برا چند روز مي رم تو يه ده زيبا و خوش آب و هوا، بي اختيار تحت تاثير تفاوتي که با شهرم داره  وصف و ثناي چنين مکاني را مي کنم ولي اگر قرار باشه بيشتر از يک هفته اونجا بمونم،عمرا ......

 

ديگه اينکه نه بابا انگار اين شهر مردمش اونقدر هم فضول و حسود نيستن، اگه يکي بخواد  - تو همين شهر کسل کننده و غیر زیبا هم مي تونه خوش و خرم و با لذت زندگي کنه و .......

 

 

 

کمی هوای تازه

2 سال گذشته با وجود اينکه انتخاب شخص خودم بوده ولي به خاطر ترکيب کار و درس با هم خيلي خسته شدم، از اول مهر اگرچه يکي حذف مي شه ولي به شدت در حال کشمکشم که برنامه مو دوباره اونقدر سنگين نکنم، اگر ولش کنم ميشه برنامه اي داشت که هر روزش حتي جمعه از 8 صبح تا 8 شب مشغول بود. ولي اين بار نه ديگه ازون دفعه ها نيست(اينو به دل سرکشم ميگم)، به شدت دارم مقاومت مي کنم، با وجود رنج زياد از زير پا گذشتن دلم، فعلا محکم تونستنم به مدير موسسه زبان بگم که از مهر نمي تونم در خدمتشون باشم، ولي هنوز دلم نيومده برم فرم قطع همکاري رو پر کنم ... به مورد ديگه رو با اينکه قول داده بودم، هر چي سبک سنگين مي کنم مي بينم بعد از اين خستگي پايان بردن پايان نامه اصلا کشش وقت گذاشتن روشو ندارم، فقط حالا موندم با برنامه ريزي که کردن و قولي که ازم گرفتن چطوري و با چه رويي زنگ بزنم و بگم شرمنده من نمي يام .... اينجوري مي مونه دو تا کلاس تو دانشگاه که ارزششو داره و لذت درس دادنو برام نگه ميداره و 2 تا پروژه که به خاطر علاقه وافر به حفظ ارتباط و دوستي با مدير پروژه هاش سعي دارم روشون از مهر کار کنم.... بقيه وقتمو اگه چيز ديگه اي پيش نياد بزارم براي رسيدگي به اين دل بيچاره و يکم تفريح ، جدي تر تو تمريناي واليبالم شرکت کنم و شايد سفر و .....


خسته

دارم تلاش می کنم تا شنبه گزارش این پایان نامه رو نهایی کنم ببرم تهرون بدم استادم ، زجر کش شدم، شاید تا اول مهر ۲-۳ روزی وقت برای نفس کشیدم پیدا کنمُ گرچه بعید می دونم،جسما و روحا واقعا خستم .....

ناسپاسی

هر وقت کمی نا امید و ناسپاس می شم، یه اتفاق ، یه یادآوری، یه حادثه ای که جلوی پام اتفاق می افته بهم گوشزد می کنه که ناشکرم، ناشکر هزاران توانایی و نعمتی که دارم، ناسپاس هزاران چیزی که من دارم و باز غر می زنم و شاکی از مشکلات کوچکی هستم که دارم اگرچه در مقایسه با مشکلات سایرین هیچی نیست (گرچه بر این اعتقادم هر مشکلی هر قدر هم کوچک در زمان خودش برای صاحبش بزرگترین وحل ناشدنی ترین مشکل دنیاست)ولی با یه حادثه کوچیک با یه آدمی که جلو رام قرار می گیره به عمق ناسپاسیم پی می برم و اونوقت گرچه از فکر خودم بیرون می یام ولی باز بیشتر اوقات نمی تونم این عبارتو انکار درونی کنم :
تلخ ترین شربتی که به کام آدمی ریختند زندگی بود

تفاوت تا کجا؟؟

امروز با خوندن نوشته آقاي قدوسي با خودم فکر مي کردم چقدر بين زن و مرد در انتخاب راه تفاوته؟ يه دختر جوون مجرد براي انتخاب گزينه زندگي در خارج با وضعيت به شدت ريسک آميز و مبهمي براي تصميم گيري روبروست، اينکه تنها بره؟ اگه بره چطوري بره؟ يا صبر کنه شايد اتفاقی به همراهي برخورد کنه که همون اندازه شوق پرواز داشته باشه؟؟!!
اما پسري با سن و اشتیاق مشابه آيا اونم شرايط تصميم گيري مشابهي داره؟؟!!