هر وقت کمی نا امید و ناسپاس می شم، یه اتفاق ، یه یادآوری، یه حادثه ای که جلوی پام اتفاق می افته بهم گوشزد می کنه که ناشکرم، ناشکر هزاران توانایی و نعمتی که دارم، ناسپاس هزاران چیزی که من دارم و باز غر می زنم و شاکی از مشکلات کوچکی هستم که دارم اگرچه در مقایسه با مشکلات سایرین هیچی نیست (گرچه بر این اعتقادم هر مشکلی هر قدر هم کوچک در زمان خودش برای صاحبش بزرگترین وحل ناشدنی ترین مشکل دنیاست)ولی با یه حادثه کوچیک با یه آدمی که جلو رام قرار می گیره به عمق ناسپاسیم پی می برم و اونوقت گرچه از فکر خودم بیرون می یام ولی باز بیشتر اوقات نمی تونم این عبارتو انکار درونی کنم :
تلخ ترین شربتی که به کام آدمی ریختند زندگی بود