شناخت 3

همیشه وجودم در نبرد بین تضادها به تاراج رفته ...

خیلی صبور و مقاومم در عین اینکه در مقابل ناملایمات دنیا برای خودم و دیگران بی نهایت بی طاقت و ضعیفم، تا به امروز در عمل حالت اولی بوده ام ولی خوب می دانم در حقیقت دومیم، برای همین آدم این دنیا نیستم، اگر در دست من بودم هر لحظه با کمال میل آماده بودم عطای دنیا را به لقایش ببخشم

شناخت 2

این روزها که آرام و قرار ندارم  و ذهنم بس آشفته است به تحلیل  و بررسی خودم و گذشته ام بس گرفتارم، در این میان به کشفیات  و شناخت هایی می رسم که مرا به سوی ثبتشان برای خودم در اینجا می کشاند:

در فکر راه اندازی بیزنس و کاری بر پایه علاقه مندی های خودم هستم به 6 ماه گذشته که نگاه کردم دیدم حداقل 3 فرصت کاری بسیاری مناسب در بخش خصوصی را به راحتی از دست داده ام.

چرا؟؟؟؟

2 نکته مشترک در مورد آنها پیدا کردم؛

نکته مثبت: هر سه فرصت های بسیار عالی بودند، حوزه کاری مورد علاقه- استقلال کاری- جذابیت- زمینه مناسب رو به پیشرفت

نکته منفی: آدمی که این زمینه را فراهم و پیشنهاد می کرد را به هیچ عنوان دوست نداشتم و فردی نبود که بتوانم با آسودگی و لذت با او در مسائل کاری وارد عمل شوم و برای همکاری با او در کوتاه مدت یا بلند مدت فکر کنم

؟؟؟؟ 

شناخت 1

در راستای موضوع معلمی به کشفی در احوالات خود رسیده ام:

1.       گاه بعد از چندین کلاس پیا پی و صرف انرژی بسیار، در انتهای شب احساس بس سرخوشی و سرحالی می کنم

2.      بر دانشجویانم تاثیر غیرمستقیم مثبت می گذارم، با وجود آنکه اختلاف سنیم با آنها چیزی بین 3 تا 5 سال است، اما به تجربه حس کرده ام بر اخلاقشان حداقل در کلاس خودم تاثیر مثبت گذاشته ام. نمونه اش 2 دانشجوی پسری که در 2 ترم جداگانه با من کلاس داشتن، یکی از خود راضی، پرمدعا، طلبکار و ظاهر و رفتاری از تیپ بسیجی و سینه چاک نظام(بعدا فهمیدم خیلی از دانشجوا و استادا باهاش برخورد دارن)، طی چند جلسه اول رفتاری داشت که طوری از درون به جوشم آورد که پیش خودم گفتم اگر قرار باشه با یه نفر برخورد لفظی و فیزیکی شدید داشته باشم حتما همین پسره است،به هر حال سعی کردم رفتارم و کنترل کنم  و از کوره در نرم با استراتژی که در پیش گرفتم در طول ترم آرامتر و آرامتر شد و در اواخر ترم رابطی ای نسبتا صمیمی برقرار شد و از ترم قبل که دیگر درسی با من نداره در محیط دانشکده که می بینمش رفتاری بسیار مودبانه و متفاوت دارد......

و اما دانشجوی دومی از تیپ عصبیه بالفطره و پرخاشجوی ناخودآگاه بود(گرچه قلبی صاف و کودک وار داشت) که بیشتر رفتارش با همکلاسی هایش  و من، مرا به خنده وامی داشت تا عصبانیت، بهر حال در انتهای ترم احساس کردم که؛ این دانشجو خیلی با اونی که روزای اول سرکلاس می دیدم فرق کرده، هم من به او محبت دارم و هم او به من البته از نوع شاگرد و معلمیش. و خوشحالم از این تغییر شخصیتیه او...

معلمی

همچنان در حالت تعلیق، دو دلی و جایی میان زمین و آسمان بسر میبرم.

نه دست و دلم به پی گیری جدی برای رفتن می رود ونه می توانم تصمیمی قاطعانه برای آینده ام بگیرم، نتیجه اش این می شود که روزها از پی هم می آیند و می روند و تو فقط غصه از دست دادن فرصت ها و زمان از دست رفته را می خوری....

حوصله کلاس ها و درس و دانشگاهی که از اول مهر شروع می شود را ندارم.......

دیروز به جمله ای از شهید رجائی برخوردم که مضمونش این بود :

"معلمی عشق است نه شغل، اگر به عشقت پرداخته ای به تو تبریک می گویم و گرنه شغلی دیگر برای خود برگزین"

دیدم عجب جمله پر مغزیه(گرچه جمله اصلی زیباتر بود)، مشکل من همینه که معلمی رو از صمیم قلب دوست دارم، اما نه به عنوان شغلی تمام وقت، این خسته و زده ام می کنه؛ زمانی که فکر می کنم بقیه زندگی را تنها به آن اختصاص دهم....

 

خاطرات شیرین

جدال برای رفتن و ماندن به جایی نمی رسد، ریسک بزرگی است؛در تنها رفتن سختی راه بسیار است و تو می ترسی که از پس زندگی و مشکلات غربت بر نیایی،  رویاهایت را دوست داری اما در هراسی که شاید واقعیت با رویای تو بسیار فاصله داشته باشد، حقیقت این است که بهای زندگی متفاوتی که در آرزوی آنی بسیار است و آدم پرداختن این بها نیستی، یا حداقل در حال حاضر نیستی مگر آنکه جرقه ای انفجاری روی دهد که تکانش ناخودآگاه تورا به آن سو پرتاب کند .........

خوب می دانی که در اینجا هم فرصت ها بسیار است و نیازمند حرکتی برای یافتنشان....

به دوره مرداد 83 تا بهار 86 که نگاه می کنم، بس درخشان و چشمگیر است ، یادآوری لحظه لحظه اش سرخوشی بی حدی نصیبم می کند، افسوس که قدرش را ندانستم ، همانند کودکی بودم بی خبر از همه جا که بزرگتری مهربان دستم را گرفت و با خود به شهر بازی برد که وقتی بعد از 3 سال از آن خارج شدم فهمیدم این جا جایی نبوده که هر کسی آمده باشد این شهربازی یکی از بزرگترین و جذابترین ها توی دنیا بوده....

از یه کودک چه انتظاری است دستش را یکی از روی محبت گرفت و به این دنیای رنگارنگ برد، یه بچه از کجا فرق بین دیزنی لند و شهربازی شهرشونو می دونه وقتی دیزنی لند اولین جایی بوده که رفته......

آتشفشان همیشه خروشان

مثل آتشفشانی در جوش و خروشم. زندگی ام به بن بست هزار راه رسیده .......

ای کاش نبودم... من که آدم زیستن در این دنیا نیستم کاش می شد جایم را به دیگری بدم....

نمی دانم شاید این نیز بگذرد، کاش آدمی بودم از جنس دیگران؛ با زندگی با دنیا خو می گرفتم ...

به گذشته که نگاه می کنم درس خوندم، کار کردنم همه مثل آبی روان و راحت بود ...

شاید غصه امروزم ناشکری است ؟؟!!1

لب جو نشستم و هرچی آب آورد خم شدم و برداشتم، بد هم نیاورد....

یه وقتایی میگم عیب کار همینه که بلند نشدی یه سری به رود اونوری هم بزنی ....

خیلی های ها برای همین خیلی سختی کشیدن....... خیلی ها در آرزوشن...

اما زندگی شخصی و عاطفی ام یه صحرای خشک و بی آب وعلف بوده که آفتاب داغش تا مغز سرتو جوش می یاره .....

از وقتی که یکم عقلم رسیده که دنیا چی به چیه 4-5 سالی میشه، بدجوری بی قرارم... ذهنم آروم نداره... دارم می میرم