مادر

از صبح هی به خودم یادآوری می کردم که امشب آن لاین شم و روزش و بهش تبریک بگم.

این روزها اینقدر دل مشغولی و استرس و فشار برای ............... دارم که اصلا داشت یادم می رفت.

خودش عصر ساعت ۷ به وقت ایران زنگ زد و گفت اگه میتونی آن لاین شو........دیگه راه افتاده بدون داداش خودش کامپیوتر رو روشن می کنه و میاد توی چت.......

از همه چی صحبت کردیم و بیشتر از این گفت که وسایلی که برام فرستاده داده دست همشهری که داره از ایران میاد مالزی........اینکه مجبور شده لواشکا و چند قلم دیگه که ضروری نبوده رو برداره که خیلی بار سنگین نشه...... فلوت و کتاباشم جدا داده تا اگه پسره جا داشت یه جوری بیاره........

 صحبت به کجا کشید .........؟؟!! آهان من احوال مادربزرگ رو پرسیدم و گفت امروز برای روز مادر بهش زنگ زده...اینو که گفت یهو جا خوردم...اینهمه خودم و آماده کرده بودم که تبریک بگم آخرش یادم رفت......روزش و بهش تبریک گفتم......

موقع خداحافظی این آهنگ و که صبح پیدا کرده بودم براش گذاشتم:

آهنگ مادر من با صدای حسرو شکیبایی خواهران غریب

آهنگ و گذاشتم و دیگه هیچی نگفتم.......اون اون ور گریه می کرد و من این ور.......