نه طلوعی را دید و نه غروبی را به نظاره نشست
نه به صدای چکاوکی گوش فرا داد و نه موج دریایی به پرواز در آوردش
نه از آسمان ستاره ای چید نه نور مهتابی به رویا فرو بردش
نه دست نوازشی بر سر طفلی کشید و نه لبخندی نثار رهگذری کرد
فقط معما حل می کرد معمایی بی پاسخ وآنگاه مرگ فرا رسید(خنکای شب)