قصه قصه یه گل و باغبونشه، گلی که وسط کویر سوزان جوونه زد، باغبون به جای اینکه بزارش و بره ،ماند و مراقبتش کرد، تو آفتاب داغ کویر سایبونش شد، تو شب سرد تو آغوشش گرفت و با نفسش گرمش کرد، توی اون کویر خشک، سهم آب خودش و پای گل ریخت و خودش با لب های ترک خورده با لذت به آبی که تو رگای گل جریان می گرفت نگاه می کرد. باغبون اونقدر به گل دلبسته و وابسته شده بود که گل تموم زندگیش شده بود، صبح تا شب پای گل می نشست و مواظبش بود، طوری که حتی اجازه نمی داد  پروانه ها و  قناری های آوازخونی که راهشون به اون طرف خورده بود به گل نزدیک بشن، می ترسید، می ترسید به گل آسیب برسونن ....

باغبون پیر و فرسوده و آفتاب سوخته شده ....

طبیعیه که نزاره گلی که جونشو پاش داده به این راحتی به باد بره .....

پسرک بازیگوشی شادی کنان از اون دور دورای نامعلوم اومده و می خواهد با قیچیيه دستش، گل و یه بار بچینه و ببره ....