بعد از نزدیک به دوسال  دوباره اومدم اینجا.

آخرین مطلب مال آرزوی های سال 93 بوده ؟؟!!!

باور کردنی نیست!!! الان اردیبهشت 95

انگار زمان متوقف شده بود.

انگار دو سال توی کما بودم

درحقیقت انگار واقعا توی کما بودم. چون هیچی یادم نمیاد ...هیچی یادم نمیاد که چیکار کردم !!!

یعنی هیچ کاری انجام ندادم که یادم بیاد.

کل زندگیم یک ور ، این دو سال هم یک ور...

اینهمه احساس بیهودگی، توقف، فلج ذهنی ....

این حجم از ناامیدی و توقف رو در کل دوران زندگیم ، اینطوری تجربه نکردم

دنبال دلیلم، هی ذهنم رو شخم می زنم، هی زیرو رو میکنم که چی شد که اینجوری شد...

همش به یه چیز ختم میشه...جایگاه اشتباهی ... اینجا جای من نبود.

جایی که نه تنها حس لذت و موفقیت و پیشرفت و امید  نداد ...بلکه حس ضعف و ناتوانی و بیهودگی رو هر روز بهم یادآوری کرد

خیلی تلاش کردم، خیلی جنگیدم...خیلییی

نتونستم، نتونستم باهاش کنار بیام. نه زورکی شد عاشقش بشم. نه شد باهش به عنوان یه کار اجباری  و به خاطر حقوقش کنار بیام

.........

کندن ازش شجاعت و جسارت میخواد

........

نمی خوام این روزها و ماه های حمل یه موجود جدید تو وجوم را با اینهمه حس ناامیدی و ضعف و عذاب سپری کنم. ولی نمیدونم باید چیکار کنم