میگه حکایت من حکایت طوطی ایه که از بچگی بزرگش کردن،رامش کردن،بالاشو چیدن....

طوطی به این زندگی عادت کرده : قفس، آب و دونه ، تنهایی .....

هر چند روز یه بار از قفس درش میارن میزارنش رو شاخه درخت توی باغ ....

چند ساعتی که هوا خورد دوباره با هدایت صاحبش بی سر و صدا بر می گرده توی قفس...

میگه نمی دونم چرا طوطی وقتی سرشاخه درخت توی باغه هیچوقت از این درخت به اون درخت نمی ره ؟؟؟؟

چرا هیچوقت به سرش نمی زنه پر بزنه بره اونور دیوار؟؟؟

از این قفس و تنهایی در رنجه ولی وقتی فرصت فرار داره ، فقط منتظره گردشش سر شاخه درخت تموم شه و باز دوباره بر می گرده توی آن قفس؟؟؟

شاید می ترسه !!از این میترسه اون یه ذره آب و دونه و جای گرم و نرمی داره که داره از دستش بره؟؟؟

شاید نمی دونه اونور دیواره ، اونسوی آزادی چی منتظرشه ؟؟؟

میگه لعنت به این طوطی ترسو و صاحب مهربونش ............